س. واسکِز
برگردان: سیاوش عسکری
«تولید سرمایهداری با برخی از شاخههای تولید معنوی دشمن است،
مثلاً، با هنر و شعر.» کارل مارکس(«نظریههای ارزش اضافی»)
مارکس در سراسر آثارش بارها به رابطهی میان هنر و سرمایهداری
(کاپیتالیسم) پرداخته است. از آن جا که برای او بُعد زیبایی شناختی حوزهٔ بنیادی هستی انسانی بود، طبعا به سرنوشت هنر، یعنی تجلی قوای خلاق
انسان، در جامعهی سرمایهداری نیز علاقمند بود. او پس از ارائهی هستهی استثماری
تولید مادی تحت (نظام) سرمایهداری، یادآور میشود که چنین تولیدی «با شاخههای
معینی از تولید معنوی، مثلاً با هنر و شعر، دشمن است.»(۱)
مارکس در «نظریههای ارزش اضافی» بر دشمنی سرمایهداری با هنر تاکید
کرده است تا به استورچ،Storch ، اقتصاددانی که در نخستین دهههای قرن نوزدهم میزیسته و امروزه از
یادها رفته است، ثابت کند که رابطهی میان تولید مادی و تولید اندیشگی آن قدر که
او میپندارد ساده نیست؛ چون این دو به مثابه دو نوع تولید به شکلهای خاصی از
سازمان اجتماعی بستگی داشتند؛ مارکس بر آن بود که تولید مادی تحت شرایط سرمایهداری
نه فقط چراغی فرا راه تکامل هنر بر نمیدارد، بلکه به عمد سنگ راه آن هم میشود.
لازمهی یک شکل گسترش یافتهتر تولید مادی، لزوما یک هنر برتر نیست؛ و اگر در
موارد خاصی آفرینش هنری شکوفا شود، علت آن تولید مادی سرمایهداری نیست، بلکه این
شکوفایی درست در جهت خلاف تولید مادی صورت میگیرد. مارکس به طرز ریشخندآمیزی میگوید:
«این (شکل تکامل یافتهتر تولید ماده) راه را به خیال واهی فرانسویهای قرن هجدهم
باز میکند. با آن که ما در علم مکانیک و نظایر آن از باستانیان پیشرفتهتریم، چرا
نتوانستهایم (مانند آنان) حماسه بسازیم؟ و در عوض به جای ایلیاد، هانریاد(۲) داریم!»(3)
مارکس در همان کتاب از تضاد میان هنر و سرمایهداری یاد میکند، اما
نمیگوید آن تضاد مرکب از چیست، یا با توجه بهخصلت تولید سرمایهداری، (این تضاد)
ماهیت بنیادی دارد یا نه. و نیز روشن نمیکند که آن تضاد تا چه حدّی تکامل هنری را
محدود میکند یا تا کجا دیگر قادر نیست که سنگ راه شکوفایی هنر بزرگ بشود. و این
نکته حتی در باب آن شرایط نامطلوبی که هنرمند تحت (سلطهی نظام) سرمایهداری در آن
کار میکند نیز صادق است.
اما این سئوالات بی جواب نیست، گو این که شاید نشود آنها را به وضوح
در همین کتاب مارکس پیدا کرد. با این همه، میتوان به آنها جواب داد. اما اول
باید از آثار گوناگون مارکس تفسیرهای او را دربارهی رابطهی میان هنر و اقتصاد،
ذات تولید سرمایهداری، بستگی میان تولید و مصرف، تضاد میان کار خلاق و کار بیگانه
شده و رابطهی میان هنر و کار جمع کنیم و بعد دل به دریا بزنیم و آنها را به اسم
مارکس توضیح بدهیم. در صفحات بعد سعی میکنیم که بر اساس نوشتههای مارکس، خاستگاه
و ذات خصومت سرمایهداری را با هنر روشن کنیم. اما پیش از ورود بهاین مساله، باید
دو مفهوم را دربارهی رابطهی میان تولید سرمایهداری و تولید هنری، که شاید سرشت
واقعی تضاد میان هنر و سرمایهداری را پنهان میکند، دور بریزیم. یکی آن که تضاد
تجلی قانون تکامل نایکسان تولید هنری و تولید مادی است (این نکته را مارکس
شکوفانده)؛ و دیگر آن که این تضاد امری است ایدئولوژیک، یعنی تضادی است میان
ایدئولوژی هنرمند و ایدئولوژی سرمایهداری.
قانون تکامل نایکسان هنر و اقتصاد
مارکس با یادآوری این مساله که تولید سرمایهداری دشمن تولید اندیشگی
است، تاکید میکند که این خصومت خصوصا دربارهی هنر صادق است. نگفته نماند که
اندازهی این خصومت در همهی شاخههای تولید اندیشگی به طور یکسان آشکار نمیشود.
میتوان در این جا، بر اساس تفسیرهای بنیادگذاران مارکسیسم، این نکته را هم افزود
که تولید مادی سرمایهداری با همهی بخشهای گوناگون تولید اندیشگی به یک اندازه
خصومت نمیورزد، بلکه بخشهایی از تولید اندیشگی از این خصومت در امان میمانند و
حتی تولید مادی به برخی از بخشهای تولید اندیشگی التفات هم دارد، مثلا به علوم،
علیالخصوص به علوم طبیعی، که در زمینهی مناسبات سرمایهداری تولید رشد میکند و
گسترش مییابد. علم، در نظر مارکس، آن نیروی اندیشگی است که پشتوانهی رشد تولید و
شرط لازم تکامل آن است؛ و از آن طرف، تولید مادی هم عامل تعیینکنندهی پیشرفت علم
است. تقاضاهای تولید سرمایهداری، انگیزهی قطعی تکامل علمی را میسر میسازد. شاید
بتوان گفت که سرنوشت علم جدید سخت به آن مشکلات علمی پیوند خورده است، یعنی آن
مشکلاتی که خود پدید آمدهی استحالهی طبیعت در دورهی تولد و تسلط سرمایهداری
است. بعد میبینیم که شاخهای از تولید اندیشگی، یعنی علم، چون نتیجهی تکامل
تولید مادی پیشرفت میکند. هر چه تولید مادی تکامل یافتهتر باشد، میزان تکامل
علمی هم بالاتر است، یعنی کارکردهای طبیعت عمیقتر فهمیده میشود. علم پا به پای
تولید (مادی) پیشرفت میکند، و اگر ناهماهنگیهایی میان علم و تولید مادی هست، به
آن اندازه چشمگیر نیست که در شاخههای دیگر تولید اندیشگی به چشم میخورد. به
سبب رابطهی نزدیک میان علم و تولید، همآهنگی میان این دو بیشتر است.
هنر و ادبیات به طور مستقیم پاسخگوی تقاضاهای تولید مادی نیست، و
تولید مادی هم نه به طور مستقیم تعینن کنندهی محتوی یا صورت اثر هنری است، و نه
جهت کلی تکامل هنری را فراهم یا تعیین میکند که نشان دهد آیا هنر در یک جامعهی
معین شکوفا خواهد شد یا نه. میتوان میان پیشرفتهای شیمی قرن نوزدهم و تقاضاهای
صنعت نساجی، رابطهای، یا میان پیشرفت عظیم فیزیک هستهای زمان ما و در کاربردهای
صلحآمیز و جنگانگیز انرژی هستهیی رابطهیی یافت؛ اما نمیتوان میان رمانتیسیسم
آغاز قرن نوزدهم و شرایط تولید آن زمان، یا میان ظهور هنر مجرد زمان ما و تولید
مادی معاصر پیوند مستقیمی یافت و به آن نوع سادهگیری عوامانه (که انگلس از آن
انتقاد میکند) دچار نشد. مراد ما این نیست که هنر کاری به نیروهای تولیدی
ندارد؛ این نیروها، در آخرین تحلیل، تاثیر خاص خود را دارند. اما تکامل اندیشگی
اگر چه در نهایت امر به بنیاد (زیربنای) اقتصادی بستگی مییابد، اما هنر و ادبیات
بخشی از یک جامعیت اجتماعی پیچیدهیی را میسازند که در آن به طور ذاتی هم با
بنیاد اقتصادی و هم با سایر شاخههای روبنای ایدئولوژیک پیوند دارند؛ حاصل آن که
هنر و ادبیات در حالی که هنوز مقید و مشروط به اقتصادند، از یک استقلال نسبی
برخوردارند که بسیار گستردهتر از استقلال علم است. میزان آن استقلال مستقیما با
تعداد حلقههای میانجی اتصالِ میان هنر و بنیاد اقتصادی تفسیر میشود؛ در نتیجه،
تولید اندیشگی هر چه از تولید مادی دورتر باشد، میان تکامل هنری و تکامل اقتصادی
ناهماهنگی بیشتری پیدا میشود. یک چنین ناهماهنگییی میتواند به نهایت برسد که
نمونهاش هنر یونانی است، که در جامعهیی تکامل یافت که ویژگیاش سطح نازل نیروهای
تولیدی آن بود.
دلیل این تکامل نایکسان را (که آن را مارکس نه فقط با هنر یونانی بلکه
با (هنر) شکسپیر هم روشن ساخت) باید در سرشت واسطهها یا حلقههای میانجی بنیاد
(زیربنا) و روبنا جست و جو کرد، نه در نیروهای تولید مادی. از آن واسطههایی که
مارکس در باب هنر یونانی به آن اشاره میکند، یک مفهوم خاصی است از طبیعت (در نظر
یونانیان) و دیگر آن مناسبات اجتماعی است که با ترغیب نیروی خیال (یونانیان)
اساطیر یونانی را پدید آورد، یعنی که «زرادخانه و زمین بارور» هنر یونان باستان
را.
به همان دلایل که تولید مادی در جامعهی یونان باستان به تنهایی
تعیین کنندهی عظمت هنر یونانی نبود، ما هم نباید سعی کنیم که علل شکوفایی یا
انحطاط هنر را در جامعهی سرمایهداری در (نظام) تولید سرمایهداری بیابیم. این جا
نیز میتوان شکوفایی یا انحطاط هنر را فقط از راه سرشت خاص واسطههای میان اقتصاد
و هنر توضیح داد.
خصومتی که مارکس میان تولید سرمایهداری و هنر میبیند، میان تولید
مادی و تولید هنری پیوند منفی برقرار میکند؛ اما، در این مورد، این منفی بودن
نتیجهی آن واسطههای گوناگون که تکامل نایکسان هنر و اقتصاد را توضیح میدهند
نیست، بلکه کم یا بیش نتیجهی همان شرایطی است که خود تولید سرمایهداری در آن
قرار دارد. یک چنین منفی بودنی را در شرایط تولید پیش از سرمایهداری، مثلا در
شرایط جامعهی یونان، نمییابیم.
بنا بر قانون تکامل نایکسان هنر و اقتصاد، در جامعهیی که سطح
اقتصادی آن پایین است، شکوفایی هنر میتواند بیش از آن حدی باشد که جامعهی تکامل
یافتهی اقتصادی میتواند به آن دست یابد. مثالی که مارکس از هنر یونانی میآورد،
کاملا از این نظر رساست. در هیچ جامعهی ماقبل سرمایهداری، تولید مادی در اصل
خصومتی با هنر نداشت، حتی خاستگاهش در جامعهی آغازین هم، یعنی وقتی که هنر خیلی
مستقیمتر به تولید مادی بستگی داشت، این طور نبود. در اصل، خصومت تولید مادی با
هنر فقط تحت (سلطهی نظام) سرمایهداری به چشم میخورد. بنا بر نظر مارکس، سرمایهداری
در ذاتش یک شکلبندی اجتماعی - اقتصادی است که با هنر بیگانه و مخالف است.
وقتی که در جوامع غیر سرمایهداری، تولید مادی با تولید هنری راه
تناقض در پیش گرفت، این تضاد خصلت اساسی نداشت؛ یعنی ریشهی مستقیمی در سرشت
سازمان اقتصادی آن دو نداشت، بلکه ریشهاش در آن شبکهی پیچیدهی گامهای میانجی
بود که هنر را به بنیاد اقتصادی پیوند میزند.
زمانی که مارکس گفت تولید سرمایهداری خصم هنر است، آن خصومت میتوانست
به خطا فقط به تجلی قانون تکامل نایکسان هنر و اقتصاد تعبیر شود؛ اما، این
پدیده به هیچ وجه تجلی این قانون نیست. در واقع، لازمهی این قانون، آن طور که
مارکس آن را روشنگری کرده، این نیست که انواع خاصی از تولید مادی به خودی خود
دشمن یا مطلوب هنر باشد؛ و این قانون تشریح شرایطی نیست که شکل خاصی از تولید
بتواند به این یا آن صورت در هنر موثر باشد. تنها چیزی که از این قانون میتوان
استنتاج کرد، این است که چون هنر از یک استقلال نسبی برخوردار است. از این رو،
امکان دارد که بی توجه به نوع از پیش غالب تولید مادی هنر به درجهیی از تکامل،
که بالاتر یا پایینتر از تکامل نیروهای اجتماعی - اقتصادی است، برسد. نظریهی
خصومت سرمایهداری با هنر پیوند مستقیمی میان اقتصاد و هنر برقرار میکند که
پیوندی منفی است، یعنی آن که تولید سرمایهداری، بنا بر ذاتش، با هنر ناسازگار است.
در حالی که این نظر آخری قانون نایکسان هنر و اقتصاد را تایید میکند
(مثلا، شاید یک شکل برتر تولید در کنار یک هنر کم ارزش وجود داشته باشد) به نظر
میرسد که استثنایی بر آن قانون باشد، چون این ناهماهنگیِ در مراحل تکامل ریشه در
همان خصلت تولید مادی دارد، به نظر میرسد که استقلال نسبی هنر را با توجه به
بنیاد اقتصادی آن از میان ببرد. ولی در چند قرن گذشته، واقعیت به ما نشان داده
است که به خلاف این حقیقت که تولید مادی سرمایهداری در اصل خصم هنر است، باز هنر
در شرایط تحت سلطهی سرمایهداری شکوفا شده است (بالزاک، تولستوی، ویتمن، پو،
سزان، و مانند اینها در همین نظام پیدا شدهاند) و امروز هم به شکوفاییش ادامه
میدهد (مان، فاکنر، پیکاسو، چاپلین، و مانند اینها). این سخن به این معنا نیست
که هنر به طریقی توسعه یافته است که با یک شکل برتر تولید مطابقت دارد، بلکه به
عکس تکامل نایکسان هنر با توجه به تولید به هستیاش ادامه میدهد؛ چون با آن که
درست است که هنر حتی وقتی که تولید سرمایهداری در اوج قدرت است به شکوفایی ادامه
میدهد، اما این شکوفایی نه به علت اقتصاد، بلکه علیرغم آن به وجود میآید. اما
این حقیقت که هنر میتواند این گونه به حیاتش ادامه دهد، تناقض میان تولید مادی و
تولید هنری را نفی نمیکند؛ چون تناقضی که ما از آن سخن میگوییم، آن تناقض گذرا و
نابنیادی نیست که میتوان با تغییر سطحی خصلت تولید سرمایهداری در داخل همان نظام
به آن غلبه کرد. بهعکس، ما از یک تناقض بنیادی سخن میگوییم؛ و هنر، فقط تا آن
جا رشد میکند که بتواند از چنگ تولید سرمایهداری بگریزد.
پاورقیها:
1- کارل مارکس، نظریههای ارزش اضافی، (چاپ مسکو، قسمت اول، صفحهی ۲۸۵)
2-Iliad حماسهای است اثر هُمِر، شاعر یونانی، و Henriad اثر Despucet شاعر فرانسوی قرن هفدهم، که شرح زندگی هانری چهارم را به شعر درآورده
است. م.
3- همان کتاب.
منبع: «کتاب جمعه»، شمارهی دهم، مهر 1358،
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر